بچه هاي اقتصاد 90 دانشگاه باهنر كرمان
درباره وبلاگ


مهم اين نيست که قطره باشي يا اقيانوس، مهم اين است که آسمان در تو منعکس شود. _____________ سلام اينجا محله ماست البته هركي اومد قدمش روي چشامون اينجا به وجود اومده براي خوش بودن پس نياي بگي اين چه وبلاگيه كه اسمش اقتصاد ولي مطلب اقتصادي نميزاره اخه اينجا حس درس ودانشگاه نيست پس خوش باشين گلايي كه مياينن ممنون www.economy90.uk.ac.gmail.comاينم ايميل اگه نكته اي خصوصي ميخواستين بگين به اينجا بفرستين
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : فرزین دیده بان

ما همه با یک نیروی بی پایان زندگی می کنیم . و آن نیروی

جاذبه است.


تمام چیزهایی که وارد زندگی شما می شوند با قانون جاذبه

وارد شده اند . تمام چیزهایی که شما در ذهن دارید به طرف

خود جذب می کنید . افکار تبدیل به ا جسام می شوند . شما

باید مشخص کنید چه چیزی را می خواهید ، به آن فکر کنید و

بار ها ، بارها آن را در ذهن خود مرور کنید ، چیزی را که فکر می

 کنید به طرف خود جذب می کنید .این برای هر کسی رخ می

 دهد اما افراد به چیزی فکر می کنند که نمی خواهند . قانون

جاذبه هر چیزی را جذب می کند ، چیزی را که نمی خواهید و

چیزی را که می خواهید .نباید رو چیزی که نمی خواهید تمرکز

کنید زیرا قانون جاذبه آن را جذب می کند . تمرکز فکری را باید از

 روی چیزهایی که نمی خواهید به روی چیزهایی که می

 خواهید ،تغییر دهید . کسی که بیشتر از بیماری حرف می زند

همیشه بیمار است و کسی که بیشتر از ثروت حرف می زند ،

ثروتمند است . یک فکر مثبت صدها بار قوی تر از یک فکر منفی

است . افکار را به دقت انتخاب کنید . مجسمه ای که از خود

ساخته اید ، خودتان خواسته اید . تمام اتفاقاتی که برایتان رخ

 می دهد ، خودتان خواسته اید . باید مراقب افکارتان

باشید .احساس به شما کمک می کند که به چه چیزی فکر

کنید و چه چیزی را جذب کنید . احساس یا خوب یا بد . باید

جهت گیری به سمت احساس خوب باشد .


سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : فرزین دیده بان

اگر گناه وزن داشت   ؛  

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛

 

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...  

و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

 

اگر غرور نبود   ؛  

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ 

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 10:45 :: نويسنده : فرزین دیده بان

مدرسه شیوانا میزبان استاد و شاگردانی از مدرسه‌ای در دهکده‌ای دوردست بود. به هنگام غروب وقتی همه شاگردان گرد هم جمع بودند و استادان مدرسه میهمان نیز نشسته بودند، یکی از شاگردان مدرسه میهمان به شاگردی از مدرسه شیوانا گفت: "الان سوالی از شیوانا می‌پرسم که باعث شود او از مدرسه خودش تعریف کرده و به طور مستقیم مدرسه ما را تحقیر كند و به این وسیله میانه استادهای مدرسه را به هم می‌زنم و این مجلس میهمانی را با همین یک سوال به هم می‌ریزم."
سپس از جا برخاست و با صدای بلند به شیوانا گفت: "سوالی دارم و می‌خواهم جواب آن را شما بدهید؟ به نظر شما بهترین مدرسه و بهترین استاد برای ما شاگردان کدام است؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "بهترین مدرسه، مدرسه‌ای است که از تو آدم بهتری بسازد؟"
شاگرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با لکنت پرسید: "و این آدم بهتر چه مشخصاتی دارد؟"
شیوانا با همان تبسم همیشگی‌اش ادامه داد: "آدمی که درست‌کردار باشد. راستگو باشد و به هیچ قیمتی زبان به دروغ نگشاید. به دنبال ایجاد اختلاف و آشوب بین دوستان و اطرافیان نباشد، مسوولیت‌پذیر باشد و قدر فرصت‌های زندگی خود را بداند، برای رسیدن به اهداف جدی در زندگی تلاش کند و وقت خود را با موارد فرعی و بی‌اهمیت تلف نکند. استادی که باعث شود شاگرد، آدم بهتری شود، استاد خوبی است و مدرسه‌ای که سبب گردد انسان‌های موجود در آن روزبه‌روز بهتر و عالی‌تر شوند مدرسه‌ای قابل احترام است. در غیر این صورت آن مدرسه به هیچ دردی نمی‌خورد. حتی اگر مدرسه شیوانا باشد."
شاگرد آرام سر جایش نشست و دیگر هیچ نگفت

 

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : فرزین دیده بان

چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق
مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت
"
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"



.گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : فرزین دیده بان

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده : فرزین دیده بان

من خدا را دارم....

 

یک اتاق ،اندکی نور،سکوت


من خدایی دارم که همین نزدیکی است ...


در امتداد لحظه هایم،هر روز


در سایه هایی قرمز شناور می شوم


می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان ... قاه قاه


معنی اشک ... کبودی ،درد رامی دانم


بغض سنگین خاطره را، از نزدیک لمس کرده ام


من در این تاریکی،دور از همه...خدا را می خوانم


خدا را که صدا می زنم...همه ی ذره ها آرام می شود...


یک اتاق ،اندکی نور ، ...

من خدا را دارم

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:28 :: نويسنده : فرزین دیده بان

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند.

دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه ی نقره را انتخاب می‌كرد.

تا این كه مرد مهربانی از راه رسید و از این كه ملا نصرالدین را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد....

در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت:

هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه ی طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ی طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام.

 

شرح حكایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)

ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی تركیبی بازاریابی، قیمت كم‌ تر و ترویج، كسب و كار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد.

او از یك طرف هزینه ی كمتری به مردم تحمیل می‌كند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌كند كه به او پول بدهند .

«اگر كاری كه می كنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشكالی ندارد كه تو را احمق بدانند.»

 

 

 

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : فرزین دیده بان

همیشه حرفی را بزن که بتوانی بنویسی، چیزی را بنویس که بتوانی امضایش کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی پایش  بایستی


 آدم‌های بزرگ شرایط را خلق می‌کنند و آدم های کوچک از آن تبعیت می‌کنند


 

هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قایل نیست دل نبند.

-همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می‌دهد به راحتی دل بکنی

 به کسانی که خوبی دیگران را بی‌ارزش یا از روی توقع می‌دانند، خوبی نکن و اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : فرزین دیده بان

عذرخواهی: در ایران دمده شده و بجای آن از توجیه استفاده می‌شود.

بیمه‌ عمر: قراردادی که شما را در تمام عمر فقیر نگه داشته تا شما پولدار مرده و مراسم کفن و دفنتان آبرومندانه برگزار شود.

شناسنامه یا کارت ملی: دفترچه و کارتی که یکی بدون دیگری فاقد ارزش بوده و حتما جفتش لازم است.

سریال: فیلمی‌ست چند قسمتی، که روش مصرف مواد مخدر و آخرین شیوه‌های دزدی را به شما آموزش می‌دهد.

تلفن همراه: وسیله‌ای سه‌کاره جهت کلاس گذاشتن، آهنگ گوش کردن و نهایتا‍ عکس گرفتن است.
ایرانسل: خط تلفنی است جهت مزاحمت و سر به سر گذاشتن دوست و آشنا.

گرانی: کلمه‌یی است زاده‌ی توهم غربیان که در ایران تاکنون مشاهده نشده است!

آثار باستانی: خرابه‌هایی که هرچه زودتر باید نابود شوند چون خیلی جا گرفته‌اند.

خودپرداز: دستگاهی‌ست که همیشه‌ی خدا باید برای رسیدن به آن در صف ایستاد و اگر صفی در کار نباشد 99.99 درصد خراب است.



ادامه مطلب ...
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : فرزین دیده بان

دختر جوانی با مادرش نزد شیوانا آمدند. مادر دختر گفت: "دخترم بسیار زیباست و وضع خانوادگی ما هم خوب و عالی است. پسر همسایه ما قرار بود به خواستگاری دخترم بیاید و به همین خاطر به بسیاری از خواستگارهای او جواب رد دادیم. اما هفته پیش باخبر شدیم که پسر همسایه به سراغ زنی شوهرمرده و زشت‌رو رفته است که دو بچه از شوهر قبلی‌اش دارد و وضع مادی‌اش اصلا خوب نیست و با او ازدواج کرده است. دخترم از این بابت بسیار غمگین و ناراحت شده است و می‌گوید چرا چنین اتفاقی افتاده است در حالی که از لحاظ منطقی همه چیز به نفع دختر من بوده است. هم زیبا بوده و هم مال و ثروت کافی داشته است؟"
شیوانا با تبسم گفت: "جذابیت که به مال و ثروت نیست! جذابیت چیزی است که اگر وجود داشته باشد محبوب از فرسنگ‌ها راه دور شبانه و در بدترین شرایط، خودش را به آب و آتش می‌زند تا به دلبر و دلداده‌اش نزدیک‌تر شود. زیبایی اصلا جذابیت نیست چون وقتی انسان مجذوب کسی شده باشد حتی اگر محبوبش به دلیل حادثه‌ای زیبایی‌اش را از دست بدهد باز کنار او می‌ماند. جذابیت ثروت هم نیست چون وقتی برای کسی جذاب باشی حتی اگر پولی هم در بساط نداشته باشی باز برای آن فرد مهم نیست و او حاضر است تمام ثروتش را به تو بدهد تا کنار تو باشد. دختر تو شاید زیبا و ثروتمند باشد اما مطمئنا برای آن پسر همسایه جذاب نبوده که فرد به ظاهر متفاوت‌تری را به او ترجیح داده است."
دختر جوان که این سخنان را شنید با خشم و عصبانیت فریاد زد و به پسر همسایه دشنام داد و با صدای بلند گفت: "او اگر شعور داشت فرق زباله و گل را می‌فهمید."
شیوانا با لبخند گفت: "شک ندارم پسر همسایه این خودبینی و فخرفروشی و دشنام‌گویی دختر تو را بارها دیده است و تک‌تک این رفتارها برای از بین بردن جذابیت یک انسان کفایت می‌کنند. به نظرم به جای این‌که دنبال دلیل برای خواستنی نبودن، در بیرون خانه خود بگردید کمی به سمت خود نگاه کنید و در رفتارها و گفتارها و شیوه زندگی خود دنبال دلیل جذاب نبودن بگردید. اگر این نقص‌ها را در وجود خود جبران کنید مطمئنا خواستگارهای بهتری جذب شما خواهند شد.

پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 555
بازدید دیروز : 636
بازدید هفته : 1262
بازدید ماه : 2412
بازدید کل : 120511
تعداد مطالب : 267
تعداد نظرات : 400
تعداد آنلاین : 1

Online User